روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

  1. دیگر حرف از عذاب و ناراحتی و این حرف ها گذشته. یعنی اینطوری نیست که بشود گفت حالم خوب نیست و حالم بعضی وقت ها هم خوب می شود! وقتی که روی یک سطح پر از شیشه خرده راه می روی اصولن جای درست حسابی برای پا گذاشتن پیدا نمی کنی! هر قدر هم گریه و زاری کنی فایده ندارد اصولن باید بی خیال راه صاف بشوی! اما واقعن گاهی نمی فهمم به من چه ربطی دارد واقعن در این کوران عذاب قرار بگیرم؟ به من چه ربطی دارد که نسبت به همه چیز انتقاد داشته باشم؟؟ و شیشه خرده ای نیست، تبری ای نیست، که من نکرده باشم. اما تا چه حد آدم می تواند پرهیز کند و بدش بیاید؟ درست است که فطری عمل می کند اما از کجا بداند خودش کدام گوری از این عالم ایستاده است؟ آخر از کجا می شود فهمید منی که دارم از سبز سکولار تبری می جویم و از بسیجی کودتاگر، آدم درستی ام یا جای درستی ایستادم. اصلن به من چه ربطی دارد که تبری بجویم یا نه؟ یک روز از یک قماش بدم بیاید یک روز با قماش دیگری بجنگم یک روز به اذان با صدای زن مهمانی بهم بزنم یک روز بر سر انتخابات اعصابم خرد شود و کم باشد که خون بریزم! آخر بس است دیگر. وقتی واقعن" آن ممر را لولو برد" یا "آب را آن جایش بریزند" بشود خاکی بودن و عشق یک سری دیگر شدن یا وقتی یک سری الدنگ سر افطار صدای مرضیه را بگذارند واقعن به من چه که اعصابم به هم بریزد و حرص بخورم. بابا خدای عالم ظرفیت برایم نمانده دیگر! آخر خفه شو دنیا دیگر!
  2. دارم احساس می کنم به مرز خفگی رسیده ام. کسی اگر باهام صحبت کند نمی توانم تحملش کنم. در خانواده به زور با صد رنگ تزویر خودم را آرام نشان می دهم. این هم به توصیه ی مولایم است که این کار را می کنم. چون مومن(اگر باشم و خدا مومن بداندم) ناراحتی اش را در خود نگه می دارد. ولی دارم دیوانه می شوم. اگر این صندوقچه دل را هم نداشتم نمی دانستم چه غلطی بکنم. وضعم خیلی خراب است. نفسم درست در نمی آید. انگار به یک استفراغ طولانی نیاز دارم. سر گیجه دارم. فکر می کنم از آن حرص هایی باشد که می خورم. تا کی می شود آخر این همه آدم با این همه حتی مذهب متفاوت را سامان داد. تا کی می شود این روح را آرام نگاه داشت که واکنش عصبی نشان ندهد. از آن اعلام نتایج لعنتی کنکور به بعد حالیم نیست. پایم اصلن انگار زمین نیست. در هوایم! توهم دارم. خشمگین می شوم. و همه این ها نشان می دهد من چقدر از مسیر ظهور به دورم. یعنی آدمی با این همه نا مشخص بودن تکلیف نوبر است. احساس می کنم مشکل از توحید و موحد بودن است (که شاید هم باشد) چون این چند وقته یا به نظرم از انتخابات به اینطرف اصلن آدم یکپارچه ای نبودم. انگار به قول استاد ض عبد نیستم. عبد بودن یک جهت می خواهد نه من که هزاران هدف گوناگون دارم. آخر این هم شد موحد بودن؟ نمی دانم نه عبد درست حسابیم نه موحد درست حسابی! هیچ کس انگار نیستم. فقط بلدم هوچی گری کنم باز به قول استاد ض!
  3. اینها را نوشتم که بگویم حالم بد است؟ نه نوشتم که بگویم وضع دنیا هم چنین چیزی است. کم آدمی پیدا می کنی که تکلیفش مشخص باشد. هیچ کس نمی داند یا نمی خواهد بداند چه کاری دارد می کند. از روسری زورکی و طلب زندگی شهوت انگیز! و در ضمن روزه گرفتن بگیر تا آن آدم مثلن مراقب نماز و روزه و لات مذهبی! این ها از نظرم واقعن تکلیفشان مشخص نیست! حالیشان نیست که چی می خواهند از زندگیشان! آن بسیجی که کارناوال عاشورا76 توطئه چینی می کند واقعن تکلیفش مشخص است؟ اصلن به فرض فکر کند جهتش مشخص باشد آیا کارهایی که با هم می کند شباهتی به هم دارند. بسیجی ای که بی عدالتی را نبیند و جای مهر بر پیشانیش باشد کجا یک موحد است؟ به فرض در دلش به یک نیت این کار هارا بکند اما براستی توجیه وسیله حتی برای هدفی مطلوب عملی یکپارچه و الهی است؟ من که فکر نمی کنم. هیچ آدم پیرو فطرتی این را قبول نمی کند. من حتی اگر در این چندین پارگی نابود شوم حاضر نیستم اینگونه موحد باشم. بسیج جایش در جبهه است! نه جایش در اقتصاد است نه در تقلب گسترده و خانمان سوز! جایش در اخلاص عملی و آموزنده است نه در وحشی گری دین گریزانه!
  4. واقعن وضع من به فاجعه رسیده!!! خدا رحمم کند!


 

هیچ نظری موجود نیست: