روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دیروز زنگ زدند برای مراسم تجلیل از رتبه های برتر کانون تو سال 89 البته اگه شما 676 رو رتبه برتر بدونید که من نمی دونم واقعن! من یک سال زحمتم ریخته شد تو جوب آب از اون شب لعنتی کنکور! حالا برم قلم چی تجلیل کنن ازم آخه یکی نیست بگه عنتر تو رو چه به 676 که بخوای بری تجلیل بشی! اصلن واسم فحشه یکی اسمم رو با رتبم تو او بلندگوی سگی اعلام کنه. اصلن تنم مور مور می شود. چون فکر می کنم نابغه ام؟ چون مغرورم دارم این حرف ها را می زنم؟ نمی دانم احتمالن هستم! تازه حریص هم هستم و به هیچ چیز راضی نمی شوم. تازه رفتم دانشکده فنی همش می پرسیدم آقا چجوری می شه پیچوند رفت برق و اینا که واقعن خوشم میاد از برق!

آقاهه هم گفت باید دو ترم معدلت بالای 17 باشه! آقا 99 درصد آدما اومدن توی رشته ی دیگه و امید به همچین ریسکی رو اصلن نمی پذیرن اما من نمی دونم این حرص چیه تو وجودم که دلم می خواد به دستش بیارم و برم بالا تر! این حرص پیرم کرده! اما در کل از این که زنگ زدن واسه چیزی که اصلن به نظرم جای تشویق نداره تشویقم کنن ناراحت و عصبانیم یعنی اکه برم تا چند روز فحش به خودم خواهم داد که حتمن می رم البته:دی

  1. انگار ذکام دارم. حالم از صبح که بلند شدم خوب نیست. از بدترین چیزهایی که کاش تجربه نشود هیچوقت، عطسه کردن و ذکام بودن در ماه رمضان است. واقعن نمی دانم چه غلطی باهاش بکنم. از ساعت 12(:دی) که پا شدم آن هم به دلیل شدت حساسیت یک لنگه پا توالت بودم تا این دوستان عزیز حاضر در بینی را نابود کنم اما انگار نمی شود. از همه چیز بدتر تشنگی بعد از عطسه های متوالی است که حسابی قاطی کردم دیگر از دستشان.


     

  2. صبح که پا شدم باز دوباره یک اس ام اس لعنتی تبلیغاتی آمد . از این اس ام اس ها بیزارم چون مرا یاد یک ضعف عمیق در وجودم می اندازند. چون وقتی می بینمشان یاد تنهایی و بدبختی خودم می افتم یاد زمانی می افتم که این باکس عزیز همیشه منتظر یک اس ام اس بود و حالا خیلی وقته شاید نزدیک به یک سال و نیم که هیچ کس به خاطر خودم کلون درش را نزده است. هیچ کس انگار بعد از گذشت این یک سال با من کاری ندارد.تنهای تنها شده ام. این وضعیت دیری نمی پاید و من چند وقت دیگر به جرگه دانشجویان این کشور خواهم پیوست درست به اندازه ی یک ماه و هفت هشت روز دیگر من دانشجو می شوم و هزار مصیبت آغاز خواهد شد. اگر قبلن یک مصیبت به نام کنکور بود حالا بگذار این هزار تای دیگر را به آن یکی اضافه کنم.واقعن نمی دانم حوصله اش را دارم یا نه! از طرفی دانشکده فنی را دوست دارم. یعنی از جوی که دارد بوی خوشی می شنوم. پویایی و تحرک درش موج می زند از طرف دیگر عاشقیم به آن خیابان محبوب را بیشتر باعث می شود. خیابان عزیز انقلاب مرا دیوانه می کند. همیشه عاشق این بوده ام که درش قدم بزنم و کتاب ببینم و کتاب انتخاب کنم و با بعضی دوستان در آن خیابان به بیلیارد رفته ایم و هکذا! اما از طرفی می ترسم که خوب نباشم و نتوانم دوباره خودم را ثابت کنم. یعنی دوباره وارد ورطه ای شوم که درش تلاش های بی وقفه و بی نتیجه فراوان باشد!ورطه ای که تلاش و رقابت در هم بیامیزد و هیچ چاره ای وجود نداشته باشد جز تلاش کردن و تلاش کردن! اما زیادی هم نا امید نیستم دوستی هایی را دوباره نو خواهم کرد و رنگ و رویش را زیبا تر می کنم و دوستی هایی را نیز نابود خواهم کرد و پیوند های جدیدی خواهم بست. اما در کل یک حالت خوف و رجا نسبت به دانشگاه محبوب زندگیم دارم!
  3. بگذارید حالا که زحمت کشیده ام و تا پای نت تشریف آورده ام این را هم بگویم از دست این اح.م.د.ی.ن.ژ.ا.د دیگر نمی دانم سرم را به کدام دیوار بکوبم. به هیچ وجه برنامه سرش نمی شود. انقدر کارهای الکی کرده که دیگر بگوید شب ایت من می گویم صبح است. مردک بلند شده ظرفیت کارشناسی را کم کرده! آخر معلوم نیست با چه منطقی این حماقت را مرتکب شده!وقتی امسال 30 هزار نفر تازه به کنکوری ها اضافه شده چطور می شود ظرفیت های دانشگاه تهران را بیست درصد کم کرد؟ تازه چرا از شریف و علم و صنعت کم نشده؟ واقعن اگر بهانه این آدم کارشناسی ارشد بوده چه مرضی داشته که شریف و علم و صنعت را کم نکرده بلکه تهران و امیرکبیر را کم کرده؟ جز مسایل سیاسی و لابد سهمیه های زیر میزی چیزی می شود باشد؟ من از خودت سوال می کنم ا.ح.م.د.ی.ن.ژ.ا.د آیا جز انگیزه سیاسی این کثافت کاری را توجیه می کند؟ من نمی فهمم اگر هم بحث زلزله بوده باشد چرا علم و صنعت و شریف کم نشده است؟ کسی هست جواب سوال مرا بداند؟


 

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حق دادنی است نه گرفتنی و نه بر عکس!

  1. واقعن چقدر ما مسئولیت داریم که حرفی از خودمان نسازیم. یا چقدر معمولن بی طرف در قضایا پیش می رویم؟ اصلن چقدر حاضریم در یک بحث علمی بی طرف پیش برویم و نگذاریم حب و بغض مسیر استدلال را تغییر ندهد اگر مثلن یک بحث روایی می کنیم چقدر واقعن حاضریم خط قرمز های ذهنمان را بشکنیم و گاهن اشتباهات را بپذیریم. تا کی حاضریم خودمان را به در و دیوار لغات بکوبیم؟ معانی لغات را دلخواه خودمان کنیم یا از آن قسمتی از معنا که به دلخواه خود ماست استفاده کنیم؟( مثلن کلمه "امی" که دوستی یک معنایی برایش ذکر کرد و در جای دیگر قرآن دقیقن همین کلمه برای یهودیان بی سواد به کار گرفته شده بود) با چه منطقی این کاررا پیش می بریم؟ آیا این منطق درباره یک کلام دیگر و یک لغت دیگر هم صادق است یا کسی اگر از بیرون وارد ماجرا شود می تواند با عوض کردن به فرض یک معنی محرض نوع دیگری از معنا را جا بیندازد که مذاق اهل دین خوش نیاید؟ اصلن چه تفاوتی است بین یک بحث علمی و غیر علمی؟ این واقعن جای کار دارد! در یک مجلسی که همه ی افراد حاضر در مجلس بدون سوال و پرسش طی اش می کنند و بدون هیچ گونه سول و پرسشی سپری اش می کنند آیا یک بحث علمی جریان دارد؟ آیا با کسانی که حاضر نیستند بن پایه های اعتقادشان لرزانده شود می شود بحث علمی شکل داد؟ اصلن بحث علمی واقعن چیست؟ چطور می شود وقتی یک حدیث خوانده می شود و می شود هزاران نوع تعبیر کرد یا یک آیه خوانده می شود و از آن چندین مدل تعبیر کرد یک بحث علمی ترتیب داد؟ به عنوان مثال دیشب به آیه ای در سوره بقره برخوردم که بیان می کرد خداوند کوه را کند و بر سر بنی اسراییل قرار داد. بحث تفسیری آیه هم اشاره به این می کرد چندین معنا از این برداشت می شود اما آنچه تعبیر های رایج بود این ها بود: که اولن ممکن است این برای اجبار بنی اسراییل باشد که ایمان بیاورند و اینها و از ترس این کوه که بالا سرشان قرار گرفته ایمان بیاورند. نوع دومی که بود از نوع اعجازی بود یعنی بیان می کرد برای اینکه نوعی اعجاز به بنی اسراییل نشان داده شده باشد اینکه کوه یا سنگ را بالای سرشان خداوند نگه داشته است. تعبیر دوم به ظاهر و باطن درست تر می آمد چون با تعبیر اول به تضاد با آیه "لا اکراه فی الدین" می رسیدیم. اما واقعن جای سوال است که کسی که اولین بار در بحث علمی این آیه شرکت می کند مثلن از بلاد مغرب زمین چطور می خواهد فرق این جور استدلال کردن را بفهمد؟ کسی که از آنجا می آید به طور مستقیم استدلال خواهد کرد یعنی می گوید : اه این آیه با "لا اکراه فی الدین" تضاد دارد، چون از همان نگاه اول این معنا ممکن است برای او برداشت شود که یک بار خدای اسلام بیان کرده اجباری در دین نیست و یک بار دیگر بر بالای سر بنی اسراییل سنگی می کند و قرار می دهد که بترسند و ایمان بیاورند. با همین استدلال ساده زیر همه استنتاج های منطقی می زند. واقعن باید پرسید بحث علمی اصلن چیست؟ اصلن می شود برای قرآن بحث علمی جهان شمول راه انداخت؟ اصلن هر کتاب آسمانی دیگری هم باشد فرقی نمی کند. وقتی یک بی ایمان مادرزادی این ها را بخواند حاضر است بنشیند و تمام معنا ها را در نظر بگیرد؟ کسی که طالب بحث عقلی است با کوچکترین لغزشی فرو خواهد ریخت براستی چه باید برایش کرد؟
  2. ماجرای علی کریمی که اتفاق افتاد واقعن اعصاب خردکن بود. کسی با آن همه ادعای انقلابی بودن مثل سردار آجرلو می آید و به بازیکن بزرگی مثل علی کریمی تهمت روزه خواری می زند. حیف آن جای مهری که بر پیشانی سردار است که اینچنین خود را حقیر می کند. که این چنین توطئه کند و فرد محبوبی چون علی کریمی را در تلویزیون ضرغامی بی آبرو کند. اصلن حکم آبرو ریختن یک انسان مثل اینکه در این مملکت به ظاهر اسلامی از آب خوردن هم ساده تر است! یک بار با زور شکنجه و اعتراف تلویزیونی و باری دیگر با بی آبرو کردن یک آدم محترم و معروف در ملا عام! اصلن به چهع حکم شرعی حاضر می شوند و این انگ ها را می زنند؟ فقط به خاطر یک مصاحبه که آن هم بدلیل مرغوب نبودن جنس لباس تیم بوده است می شود یک "بچه مسلمان" را روزه خوار معرفی کرد؟ آخر واقعن به چه بهانه ای سرداری که در جبهه جانش را به خطر می اندازد حاضر می شود این چنین آبروریزی کند؟ واقعن چه بر سر تقوای سپاهیان آمده است که یک بار تهمت به بر اندازی نرم وارد می شود یک بار هم این چنین گستاخانه علیه یک" بچه مسلمان" تهمت روا می دارند؟ شاید اصلن به قول مهدوی کیا مسافر بوده است و یا اصلن دارو می خورده ؟ از کجا واقعن می شود این تهمت را وارد کرد؟ مگر می شود حکومت راه بیفتد نفر به نفر مردم را چک کند که روزه هستند یا نه؟ مثلن به عنوان یک نمونه آشکار برای خودم چند سال پیش راننده سرویسی داشتم که در ماه رمضان در ماشین خیلی راحت آدامس می جوید و من هم هیچ وقت از او نمی پرسیدم چرا و به چه بهانه ای! نسبت به او هم در ذهنم تصویر نادرستی ساخته بودم. تا اینکه بعد از مدتی فهمیم آقای راننده زخم معده دارد و به خاطر این روزه نمی گیرد و حتی از صد تا مثل من بچه مسلمان تر بوده است! واقعن به همین راحتی می شود نسبت به کسی بدگمان بود! اما در این مورد خاص خشم من یکی را بر انگیخت که در تلویزیون ضرغامی این چنین او را بی آبرو کردند. براستی خدا خود حق آبروبرده شدگان را می گیرد!

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

  1. دیگر حرف از عذاب و ناراحتی و این حرف ها گذشته. یعنی اینطوری نیست که بشود گفت حالم خوب نیست و حالم بعضی وقت ها هم خوب می شود! وقتی که روی یک سطح پر از شیشه خرده راه می روی اصولن جای درست حسابی برای پا گذاشتن پیدا نمی کنی! هر قدر هم گریه و زاری کنی فایده ندارد اصولن باید بی خیال راه صاف بشوی! اما واقعن گاهی نمی فهمم به من چه ربطی دارد واقعن در این کوران عذاب قرار بگیرم؟ به من چه ربطی دارد که نسبت به همه چیز انتقاد داشته باشم؟؟ و شیشه خرده ای نیست، تبری ای نیست، که من نکرده باشم. اما تا چه حد آدم می تواند پرهیز کند و بدش بیاید؟ درست است که فطری عمل می کند اما از کجا بداند خودش کدام گوری از این عالم ایستاده است؟ آخر از کجا می شود فهمید منی که دارم از سبز سکولار تبری می جویم و از بسیجی کودتاگر، آدم درستی ام یا جای درستی ایستادم. اصلن به من چه ربطی دارد که تبری بجویم یا نه؟ یک روز از یک قماش بدم بیاید یک روز با قماش دیگری بجنگم یک روز به اذان با صدای زن مهمانی بهم بزنم یک روز بر سر انتخابات اعصابم خرد شود و کم باشد که خون بریزم! آخر بس است دیگر. وقتی واقعن" آن ممر را لولو برد" یا "آب را آن جایش بریزند" بشود خاکی بودن و عشق یک سری دیگر شدن یا وقتی یک سری الدنگ سر افطار صدای مرضیه را بگذارند واقعن به من چه که اعصابم به هم بریزد و حرص بخورم. بابا خدای عالم ظرفیت برایم نمانده دیگر! آخر خفه شو دنیا دیگر!
  2. دارم احساس می کنم به مرز خفگی رسیده ام. کسی اگر باهام صحبت کند نمی توانم تحملش کنم. در خانواده به زور با صد رنگ تزویر خودم را آرام نشان می دهم. این هم به توصیه ی مولایم است که این کار را می کنم. چون مومن(اگر باشم و خدا مومن بداندم) ناراحتی اش را در خود نگه می دارد. ولی دارم دیوانه می شوم. اگر این صندوقچه دل را هم نداشتم نمی دانستم چه غلطی بکنم. وضعم خیلی خراب است. نفسم درست در نمی آید. انگار به یک استفراغ طولانی نیاز دارم. سر گیجه دارم. فکر می کنم از آن حرص هایی باشد که می خورم. تا کی می شود آخر این همه آدم با این همه حتی مذهب متفاوت را سامان داد. تا کی می شود این روح را آرام نگاه داشت که واکنش عصبی نشان ندهد. از آن اعلام نتایج لعنتی کنکور به بعد حالیم نیست. پایم اصلن انگار زمین نیست. در هوایم! توهم دارم. خشمگین می شوم. و همه این ها نشان می دهد من چقدر از مسیر ظهور به دورم. یعنی آدمی با این همه نا مشخص بودن تکلیف نوبر است. احساس می کنم مشکل از توحید و موحد بودن است (که شاید هم باشد) چون این چند وقته یا به نظرم از انتخابات به اینطرف اصلن آدم یکپارچه ای نبودم. انگار به قول استاد ض عبد نیستم. عبد بودن یک جهت می خواهد نه من که هزاران هدف گوناگون دارم. آخر این هم شد موحد بودن؟ نمی دانم نه عبد درست حسابیم نه موحد درست حسابی! هیچ کس انگار نیستم. فقط بلدم هوچی گری کنم باز به قول استاد ض!
  3. اینها را نوشتم که بگویم حالم بد است؟ نه نوشتم که بگویم وضع دنیا هم چنین چیزی است. کم آدمی پیدا می کنی که تکلیفش مشخص باشد. هیچ کس نمی داند یا نمی خواهد بداند چه کاری دارد می کند. از روسری زورکی و طلب زندگی شهوت انگیز! و در ضمن روزه گرفتن بگیر تا آن آدم مثلن مراقب نماز و روزه و لات مذهبی! این ها از نظرم واقعن تکلیفشان مشخص نیست! حالیشان نیست که چی می خواهند از زندگیشان! آن بسیجی که کارناوال عاشورا76 توطئه چینی می کند واقعن تکلیفش مشخص است؟ اصلن به فرض فکر کند جهتش مشخص باشد آیا کارهایی که با هم می کند شباهتی به هم دارند. بسیجی ای که بی عدالتی را نبیند و جای مهر بر پیشانیش باشد کجا یک موحد است؟ به فرض در دلش به یک نیت این کار هارا بکند اما براستی توجیه وسیله حتی برای هدفی مطلوب عملی یکپارچه و الهی است؟ من که فکر نمی کنم. هیچ آدم پیرو فطرتی این را قبول نمی کند. من حتی اگر در این چندین پارگی نابود شوم حاضر نیستم اینگونه موحد باشم. بسیج جایش در جبهه است! نه جایش در اقتصاد است نه در تقلب گسترده و خانمان سوز! جایش در اخلاص عملی و آموزنده است نه در وحشی گری دین گریزانه!
  4. واقعن وضع من به فاجعه رسیده!!! خدا رحمم کند!


 

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

  1. امشب شب عجیبی است. انگار به آسانی نمی شود خوابید. داریم از شر اهریمن خلاص می شویم و من خوش خوشانم است. امشب از آن شب هایی است که آدم باید شب زنده داری کند. سر به خاک بساید و اشک بریزد. از گناهان یاد کند و تف به روی شیطان کند که در بند اسیر می شود. عادت به گناه را و بی خیالی گناه کردن را از وجودش پاک کند. باید دوباره از نور فطرت استفاده کند و نسبت به خوبی و بدی فطری عمل کند. باید حکومت را از قداست دین مبرا کند و دل بر رفتار خشن غاصبان حکم ببندد. باید نهاد مقدس ولایت را از ذلت زمین به ولایت علی (ع) بر کند. و ولایت علی را بپذیرد. باید یاد بگیرد دلایل محکمتری بر دینمداریش تا اشتباهات حاکمان وجود دارد و از شرک حاکم بجهد. باید یاد بگیرد این ها که همه در کنارش هستند انسان هستند و هرکس بلندگوی بزرگتری در دستش گرفت و قدرت بیشتری داشت تا اعلام نمایندگی خدا کند نماینده خدا و حتی منصوب خدا نیست! و رفتار حقیر او را با رفتار ولی حقیقی خدا (روحی له الفدا) یکسان نکند. باید همه ی اینها را یاد گرفت...
  2. روز های عجیب و گاهن احمقانه ای گذشت. روز های ناراحتی من دوباره برای یک رتبه حقیرانه مثل یک کابوس تمامی نداشت و من باز فهیدم که خدا بهتر می داند رسالتش را بر دوش چه کسی بگذارد. و من مثل یک آدم کوچولوی واقعی از خدا دل بریدم و باززز تا قعر قعر قعر جهنم سقوط کردم. آمده ام اینجا تا اگر بپذیرد توبه کنم و از او بخواهم اگر می شود اتفاقات این روز های زندگیم را از خودم/ش پاک کند و این آسیب عظیم را از وجودم بکند که قطعن بدون لطف او از گمراهان خواهم بود! قطعن!!! دیدی آن بالا باز گفتم رتبه حقیرانه؟ باز حرص زدم؟ می بینی خدا باز هم حقیر و حریصم! ببخش! به لطف تو!
  3. این روز ها نا امید تر از همیشه زندگیم بودم. نا امید و بی امید!اما حالا فکر می کنم باید بس کنم و خاموش شوم و کمی موجود متوکل تری باشم. حالا اما کمی رام تر به لطف این ماه عزیز باید باشم تا نفسی تازه با هوای بهشت کنم و از این جهنم خانگی بجهم! باید کمکم کند، از دست خودم کاری بر نمی آید! آن موجود جهنمی درونم که به بالا پایین وجودم سرک می کشد دست و پایش را می بندند. حالا فرصت برای کوچولوی بهشتی است که این روز ها حالش خیلی بد است و نیاز به مراقبت ویژه دارد. اگر نتوانم دوباره به جوانی خوش هیکل و خوش بر و رو بدلش کنم تاب آن هیولا را نخواهم داشت که بعد از ماه مبارک فراغ بال پیدا می کند.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

نمی شه بیانش کرد!

نمی شه این حسو عجیبو بیان کرد. حس های عجیب و پیچیده و گاهن ترسناک درون رو نمی شه مخفی کرد. یه شب مثل همین شب مثل گدازه های یک آتش فشان خشن می ریزه بیرون. بعضی وقت ها به خودم می گم از تنهاییه این حرفا! اما این یه دروغه! چون همه ی این احساسات عجیب و غریب درونم از یک واکنش طبیعی به تنهایی بوجود نمی آد! این ها رو می سپرم به باد برسد به دست صاحبش!

دوباره تنهایی عذابم می ده! اینجا اگه آزاد تر بود نوشتن از عذاب های روحم بیشتر می نوشتم! اما واقعن در این وقت شب هیچ چیز نیست که من ازش راضی باشم و احساس خوبی بکنم. همش مثل یه درد احمقانه ی قدیمی می ریزه تو گلوم. و تنهایی و بی هیاهویی بهم حمله می کنن." و من تنها و بی کس در این گوشه غربت زده شهر به چه انتظار احمقانه ای نشستم" و یا " باید از این تنگنا عبور کرد و از تنهایی در آمد و با کارهای مختلف سرگرمی هایی ایجاد کرد" و یا حتی " "! این ها مثل یه حماقت ریشه دار در درونم بزرگ و بزرگ تر می شن. و با ترسی که در درونم از بی کاری و بی حوصلگی این روز ها دارم تبدیل به یه موجود خطرناک در درونم می شن! و من بی دفاع و اسلحه به حمله هاشون جواب می دهم. اسلحه عقل از کار میفته! اسلحه احساس تازه خیانت می کنه ولی باز من تنها و بی کس در این کنج غربت زده شهر پشت این مانیتور 17 اینچی نشستم و با خیال خوشم! می جنگم! که چه بشود آخر؟

چقدر جنگ جنگ تا پیروزی؟ چقدر آرمانگرایی و کمال گرایی فطری! چقدر خواستن و خواستن و خواستن و حرص! آخر چه شد این همه طلب کمال جز یک کنج نکبتی صد و خرده ای متری که گاهی قد یک قفس دو در دو هم نیست! آخر تا کی ضجه عاشقانه و سینه سوخته بودن و گریه کردن و در خود تنیدن و پیچیدن و فرو ریختن! تا کی کمال های به سقوط رسیده؟ تا کی؟ تا کی آرمان های بی نتیجه و خواست های نامعقول دوست داشتنی! تا کی خواستن؟ پس کی رهایی آغاز می شود؟ پس کی سنت مع العسر یسرا جواب می شود؟ پس کی جواب رنج و زحمت با آسایش و عافیت پیوند می خورد. پس کی؟

از این چاه خشکیده که سالهاست کسی نمی گذرد! از این چاه ظلمت من تنها، کسی حتی خیال عبور هم نمی کند! حتی خشکیش یا صداهای مهیبش به باد هم نمی رسد که بادی هم از این جا نمی گذرد! که باد هم حتی هوس سفر به این چاه زباله دان پر از عفونت نمی کند! حتی باد هم!

گاهی دلم می خواد بیان کنم! می خوام که بیان کنم! اما دارم بالا می آرم.نفسم تنگ می شه! با سرعت زیاد آب دهن رو قورت می دم. دستم رو می گیرم به دیوار که کمکم کنه می بینم دیوار نبوده بلکه سرم گیج رفته و به یه درخت شکسته آویزون شدم. و درخت با من شروع به افتادن می کنه! من زخمی تیغ های تیز درخت می شم. سرم گیج می ره. می خوام بالا بیارم که نمی شه! یه حایل نمی ذاره خودمو خالی کنم! نمی ذاره این سر گیجه لعنتی خوب شه! دستم تو حلقم می کنم! و آروم آروم می خوابم. خواب عمق عمیق! بی هیچ صدایی! در تاریکی مطلق فرو می رم! مثل یک چاه عمیق نور بهم نزدیک و نزدیک تر می شه! دارم درونش فرو می رم! که یکهو می بینم آتیشه! آتیش به سرعت داره بهم نزدیک می شه! نمی دونم من دارم به آتیش نزدیک می شم یا اون به من! سعی می کنم فرار کنم! اما انگار نیروی وزنم منو به چاه می کشونه! اون شی داغ پرنور به سمتم نزدیک و نزدیک تر می شه! به بدنم می رسه! تمام تنم می سوزه و احساس می کنم که خاکستر شدم! و باز جمع می شم و دوباره که به آدم تبدیل می شم آتیش گنده تری منو می سوزونه! و من می سوزم و می سوزم! نه امیدی نه هیچی! فقط و فقط کارم می شه سوختن و سوختن!


 

یخی مفرط!

احساس یخی می کنم! بی حسی مفرط. امروز یا همین چند دقیقه پیش دلم می خواست زیر دوش آب گرم بودم. بعضی زخم ها رو شاید بشه شست. اما بعضی زخم سکوت عمیق تری زیر دوش آب می خواد. بعد که آدم از زیر دوش میاد بیرون با اون سستی عجیب آب داغ آروم و رام می شه! دیگه انگار غصه نداره و بساط حریص بودن باز نیست. وقتی رام شدی بی خواسته می افتی کف زمین. و کف زمین تو رو تو آغوش خودش فشار میده! و تو دلت می خواد فرو بری! همین طور پایین تر و پایین تر! سقوط می کنی تو دل زمین یه جایی که پناهت باشه! یه جایی که فقط یه درخت بزرگ سایه دار داشته باشه که زیرش خنکت کنه و زخم ها رو از تنت پاک کنه! و زخم! زخم های این سالیان تنها رو از تن زخم خورده و عفونت زده ات بیرون بکشه و تو خنک شی از خالی بودن تنت! و تنت راحت نوازش باد رو احساس کنه! و باد خنکی عجیبشو به رخت می کشه! و تو بیدغدغه و رها تن می دی به پاک شدن...

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

فرهنگ مدرن

من نمی فهمم چرا در کله پوک شما آقای محترم نمی گنجد که هر کس برای خودش زندگی دارد؟ من نمی فهمم چرا شما حالیتان نمی شود وقتی که می خواهید به حریم خصوصی دیگران وارد شوید باید بایستید دم درشان والکی فامیل نشوید؟ من نمی دانم این حس احترام اجتماعی شما کجا رفته که دست از سر دوست و رفیق بر نمی دارید؟ و ببخشید حاضرید جای مانحتشان هم به حساب آیید! من نمی دانم این شعور حرفه ایتان را در کدام گورستانی جاگذاشته اید که نمی دانید وقت ماندن با رفقا حداکثر تا 9 شب است! نمی دانید باید زمانی بالاخره بی خیال رفیق شد و به زندگی چسبید! آقای محترم به نظرم شما دچار افسردگی از نوع حاد هستید که می ترسید اگر صبح تا شبتان با رفقا طی نشود، زبانم لال می میرید. اما بدانید این صرفن یک توهم محض بیش نیست. بهتر است امتحان کنید:


سعی کنید شب ها یک ساعت زود تر به خانه بروید. اگر تنها بروید که خیلی بهتر است! بهتر است قبل از 6 بعد از ظهر
خانه باشید. وقتی به خانه رسیدید سعی کنید در و پنجره را کیپ ببندید که حتی هوا هم به درون خانه جریان نداشته باشد. وسعی کنید از امکانات مدرن مثل تهویه ها یا کولر های گازی استفاده کنید. بهتر است خانه تان به هیچ جای شهر دیدی نداشته باشد و ترجیحن روبروی یک مرکز بازیافت زباله باشد! در و پنجره را که کیپ بستید سعی کنید از پرده های زخیم برای دوری گزیدن از شهر استفاده کنید. سعی کنید پنجره را طوری کیپ کنید که احدی را نتوانید در موقع استراحت در منزل ببینید. و حالا بهتر است یک موزیک از نوع شاد بگذارید تا درونتان به وجد بیاید و احساس تفرد بیشتری بهتان دست دهد. سعی کنید بیشترین حدی که می توانید از این زندگی، تنها لذت ببرید. و سعی کنید هیچ اعتراض سطحی نیز نکنید. بعد که موزیک را گذاشتید آشپزی کنید. حالا ببینید وقتی آشپزی می کنید نیاز به هیچ گونه همدمی هم پیدا نمی کنید. چرا که این احساس را می کنید که با چه بودجه اندکی هم سیر می شوید و هم غذای فردای سرکارتان را هم فراهم می کنید. تازه نان خور اضافی هم پیدا نمی شود که بگوید این پول را از کجا آوردی و در کجا خرج کردی؟ تازه رفیقی هم با این فرمول وجود ندارد که مهمان شبی از شب های شما باشد و مجبور باشید اقتصاد زندگیتان را با ولخرجی برای آن رفیق به خطر بیندازید! داشتیم از آشپزی می گفتیم بعد که آشپزی تمام شد بهتر است از بین کانال ها فقط فارسی وان را تماشا کنید تا جای خالی رفیق را بیشتر احساس نکنید. زیرا این شبکه قدرت کافی در تخریب روحیه سنتی شما را دارد! و در عرض یک ماه دیدن انواع و اقسام سریال های آن می توانید با فرهنگ جهانی بیشتر دمخور گردید و مدرن زندگی کنید. نیاز به همسر هم پیدا نمی کنید که همین سریال ها شما را تامین خواهند کرد. می ماند نیاز فیزیکی به همسر که پیشنهاد من به شما این است که هر هفته آن هم فقط برای یک بار به یک سکس کلاب مراجعه کنید که تخلیه جنسی هم برایتان صورت بگیرد. در این فرمول نه رفیق پررویی می ماند که شما را مورد اذیت قرار دهد و نه لازم است که رفیق بازی را ادامه دهید. و نه دلتان برای کسی تنگ خواهد شد! چون در خوشبینانه ترین حالت شما نیاز به یک رفیق ورزشی پیدا می کنید که آنهم به نظرم مسئله ی زیاد مهمی برای شما نیست!

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

کاشکی داوری...

چقدر سرد و دردناک است وقتی هنوز تو در آن تلویزیون نامبارک می خندی و من با خنده های تو عصبانی و افسرده می شوم! پژمرده می شوم وقتی عین خیالت نیست که مردم چه می خواهند و تو دم از حقوق بشر امریکایی می زنی! چقدر مردم خون خوردند ؟ چرا آخر قصد تو این است که خون را با خون بشویی؟ چرا وقتی معتقدی که اسراییل دشمن بشریت است همان کارها را با مردم خودت زیر قبای رنگین اسلام می کنی؟ بعد می گویی هیچ جای دنیا حق اعتراض ندارند! چون آنها در مقابل اسراییل غاصب سکوت کردند! این چه بحث احمقانه ایست آخر؟ چرا خون را با خون می شویی؟ چرا زخم های یکی دیگر را بر تن ملت خودت نقش می کنی آخر؟ آخر این شد استدلال که از زیر هر بازخواستی با آن عبور می کنی؟ نمی دانم ولی وقتی تو را در تلویزیونت می بینم-تنها چیزی که می شود دید در این دنیا- حالم بد می شود. از استدلال های آبکی آقای پ و آقای ل هم خسته ام و عصبانی!

من نمی دانم با چه سرب داغی دهان این ملت را کوفتند! به چه جرم احمقانه به من گفتند منافق؟ بر طبق کدامین سیره هر حرف مخالفی را با فحش جواب دادند؟ هنوز این زخم ها خوب نشده با دروغ های پر رنگ و لعاب تری بر عمق فاجعه افزودند! با خصم بیشینه شان مردم را به رگبار شعار بستند! و مردمی که تا وقتی دست برایشان بالا نبرده بودند! ساکت و بی شعار راهپیمایی می کردند! گتند محارب! باور می کنی این کلمه را؟ برای کل تاریخ نابودی ایمان این مردم کافی است! آری

کاشکی

داوری

داوری

داوری

در کار...

من نمی دانم به چه جرمی تریبون مناظره را گرفتند و جای خالی رقیب را هر شب به سخره نشستند. هر شب دو نفری با هم به مصاحبت نشستند و من باز خوردم و هیچ نگفتم باز شب ها از درد روحم تا مرز خفگی پیش رفتم و هیچ نگفتم! برادرزاده سه شهید را به آن فضاحت ملعبه خودشان کردند که بیشتر جای خالی مهمان مناظره ها مشخص شود! آن بیچاره که جرمش راه اندازی یک سایت قبل از انتخابات بود را سه شبانه روز در موتور خانه نگه داشتند و در دمای نابود کننده ای نگهش داشتند! واقعن جرمش چه بود؟ همان یک سایت؟ یا اینکه نفر اول کنکور انسانی بود؟ جرمش همین قدر مسخره بود که در اوج جوانی دانشجوی آکسفورد شده بود و دست پرورده انگلیس ها بود؟ آه که چقدر درد آور است که به همه انگ دشمن زدند و خوار کردند و له کردند و زیر پایشان را هم نگاه نکردند که بر سر قلب و روح این ملت چه آمده است! نگاه نکردند که دارند کرورکرور آدم را شوت می کنند بیرون! اخر به چه حقی این همه آدم باید مجبور باشند هر ماه پول از غریبه بگیرند و گدایی کنند! هر روز با زبان غیرمادری صحبت کنند! آخر به چه حقی همه را باید در یک قالب می کردیم! ایهاالمومنون! ای خداوند بزرگ به چه معصومیتی خود را تا معصوم بالا کشیدند و قیم مردم ضعیف شدند؟ چرا باید اسلام را در دهان مردم کوبید؟ آیا نمی شود بیشتر عملی به آن ها نشان داد؟ مگر حضرت علی(ع) نبود که که چندین سال در خانه ماند و ماند تا مردم مثل دم اسب به ایشان آویزان نشده بودند نیامد که سروری اش را نشان دهد؟ مگر نبود علی؟ مگر عدالت علی نبود؟ این بود علی؟ که هیچ محرومیتی برای هیچ طرفداری نباشد؟ مگر علی داغ بر دست برادرش نگذاشت؟ چرا نزدیکان دارای مصونیت اند؟ چرا نمی خواهیم باور کنیم که حکومتی که کسی برای گرفتن حقش زبانش الکن شود حکومت جابران است؟ چرا بر نمی گردیم به حقیقت اصول که حسین(ع) برای آن قیام کرد. آیا عفاف و عفت این همه مهم است که جامعه را ساطور کنید و 74 ضربه شلاق بر مردم بدبخت تهاجم فرهنگی زده بزنید؟

مگر نه این است که این همه بر جامعه ی بی طبقه توحیدی تاکید شده بود. مگر این همه به عمل صالح و تقوا در قرآن دعوت می شود ما داریم؟ که به حجاب و اینکه تنها 17 آیه از قرآن را تشکیل می دهد دعوت می کنیم و دعوت که چه عرض کنم سرکوب می کنیم؟ مگر این جامعه رافت و حسنه ای درش مانده است که به" یدنین علیهن جلابیهن" توجه شود؟ مگر عدالتی دارد که حرف از علی و طلحه و زبیر می شود؟ آخر به چه ملاکی خود را تا علی بر می کنیم و دیگران را به زمین سنگی تاریخ می کوبیم؟این روز ها جواب این ها برای برای من مثل یک سنگ بزرک در گلویم گیر کرده است! توان بیرون دادن یا تو بردنش را ندارم! فقط می دانم نفسم بیرون نمی آید که بگویم از غمهای نشسته بر جان چه می کشم!

عفونت روحی

وقتی رفتی انگار راحت شدم از یه بار سنگین که داغونم کرده بود! وقتی رفتی شهر داشت می ترکید. داشت از دستمالی که دور دهنش بسته بودن که خفه شه می مرد! به زور نفسش بالا میومد و من هق هق به حال شهر گریه می کردم. عین خیالم نبودم که جواب زنگ زدنام بهتُ جواب ندادن بود. با خودم می گفتم شاید فقط به خاطر قطع اس ام اسه! اما نبود! خوب یادمه که چقدر داغون بودم وقتی گفتی من با تو حرفی ندارم دیگه! واقعن دردناک بود که اونو گفتی! هنوز یادمه تلخیشو! اما چاره ای نبود. اس ام اس ها مرتب قطع می شد و وصل می شد. مناسبت ها هی میومدند و هی قطعی اون لعنتی تکرار می شد! انگار اون رییس مخابرات خبر نداشت داره منو دل تنگ می کنه! دلم تنگ شده بود پشت حصارای دور شهر! پشت دیوار های بلند٬تنهایی داشت دوباره متولد می شد! وچقدر بد اختر بود اون تولد! و چقدر واقعن!

  اما فقط تنهایی نبود که متولد شد ترس هم بود! ترس از اینکه  بذاری یک نفر دیگه هم به دیوونگی هات پی ببره! ترس از اینکه کس دیگری رو هم عاشق بشی یا عاشق کنی! ترس بود از آدما که از پشت خنجر نزنن! هنوز یادمه اون نامه کذایی به اون دوست اونور آبی رو! بودن باهاش دیگه لذتی نداره! بیشتر آدم ناراحت میشه از بودن باهاش! آره خوب یادمه! من اونجا داشتم سنگ کوب می کردم. یادمه دقیقن کجای شهر بود! اینترنت نداشتم چند روز! چقدر با هیجان اومدم آن شم! هی تکرار کردم این کار رو! اما فایده ای نداشت! تو انگار لای لاشه ی شهر مرده بودی! فقط یه دست خط انگار ازت پیدا کردم! که روش همون جمله کذای بالایی نوشته شده بود! و تو چقدر بد برخورد کردی با بی اجازه دیدن اون نامه! گفتی ازت شکایت می کنم! یادمه! چقدر تلخ بود اون حرف! انگار کینه دو سال رو از قلبت خارج می کردی و محکم مثل یه سنک یغور و بدشکل می کوبیدی تو صورتم! و من واقعن دردم گرفت از اون برخورد! شاید حقم بود! عاشق نبودن و شدن و نموندن و موندن سزای بهتر از اون نداشت! تهدید کردن ها بریدن های قبلی ازت! تو رو دیوونه کرده بود! تو از من متنفر شده بودیی! همون جا ایمان آوردم به اون کلام که می گه! فاصله عشق و تنفر یه موئه! من ایمان آوردم به اینکه تو ازم متنفر شدی!

  اما این تمام ماجرا نبود! تو اصلن حالیت نبود که من تنها شدم! تو رفتی و تو تنهایی گریه آورت منو تنها کردی! و من هنوزم پیش خودمون بمونه! همون قدر تنهام! غریبه های سنگی و چوبی نفسم رو می برند.گاهی خود خوری می کنم اما فایده نداره! گریه امونم رو می بره! می بره! می بره! اما می خوام عوض شم! دوباره همون آدمی شم که تو بخاطر اون طوری بودنش ازش بریدی! یادته چقدر ناراحت بودم از نزدیکیت با پسرخالت؟ یادته می گفتم حجابتو درست کن! چقدر دوست داشتم این کارارو می کردی! اما تو شاید به خاطر همین حرفا ازم بریدی! شاید تو دروغ می گفتی که عاشقی! عاشق که از حرف معشوق سرپیچی نمی کنه می کنه؟ دارم فکر می کنم چه دروغ قشنگی بود این عشق! زیر سایه اش هر غلطی که می کردی به فکر معشوقت بودی! توش هر غلطی می کردی فکر می کردی به اینکه طرفتو خوشحال کنی! اما تو یه دروغگو بودی! هیچ وقت سعی نمی کردی منو خوشحال کنی! همش من بودم که تلاش می کردم که خوشحالت کنم! انگار همش من نازتو می کشیدم! و چه سخت بود! چه سخت! این بودن و نبودن تو! این کردن و نکردن تو! آه چقدر سخت بود!

  اما بعد از یک سال و خورده ای که رفتی با خودم میگم:راحت شد! کاش زود تر رها می شد و می رفت! هرچقدر از هم خنجر خوردیم کافی بود! نابود کردبم همو! اما فهمیدم که خوب نیست خنجرو با خنجر جواب داد! فهمیدم که اگه تو با یه خنجر تو قلبت بمیری بهتر از اینه که همون خنجرو تو تن قاتلتم بکنی! فهمیدم که خوب نیست! طرفتو غریبه کنی! هر چقدر هم بد باشه خوب نیست دیوونش کنی! خوب نیست طعنه هایی بزنی که اعتمادش از کل عشاق از بین بره! و رفت!

پ.ن: باید زود تر می گفتم! حیف از این زندان که وقت ملاقاتش همیشه کوتاهٍ کوتاه بود

 
 

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

نیاز به تغییر!

قرار شده از شنبه شروع کنم! یکم قراره درس بخونم! درس که میگم منظورم کتاب خوندنه! دوست دارم اینجوری صداش کنم! از این وضعیت گند برزخی مسلمن خیلی بهتره به نظرم! کمی بهتره فکرم در این مسیر که مد نظرم هست حرکت کنه! تا از زواید ذهنی بیشتر به دور باشه! زواید ذهنی که میگم زیاد دور و برم هست! باید کمش کنم! کمی نیاز به ورزش احساس می کنم! البته فقط کمی(:دی)! باید لاغر شم حسابی! این وضع برام بسیار اسف باره! غیر قابل تحمله! کمی نیاز هست که هشیار تر درس بخونم! نباید بذارم تا مهر طول بکشه! چون ان شاالله اگه دانشگاه شروع بشه کمی کارا بهم می پیچه و من گهگیچه اعصاب خوردی می گیرم! البته دارم رو خودم کار می کنم که داغون نشم و کم تر تاثیر بپذیرم. این جزو همون زوایدیه که خدمتتون عرض کردم! باید از بینش ببرم وگرنه تمام سیر و سلوک معنایی که مدنظرم بوده را باید فراموشش کنم! این تابستون هم میاد و من از این فراغت هیچ توشه ای برنداشتم! باید تغییر بدم نحوه ی زندگیم رو واقعن نیازه!از این هی تابستون میاد و من هیچ کار مفیدی که تو کوران زندگی به دردم بخوره نمی کنم باید خلاص شم!!!

یاد رنگ ها، صداها، قیافه ها، عشق ها!

 امروز برای دومین بار در این هفته رفتم سینما. این دفعه مادر هم با ما اومد ما که می گم بابا منظورم هست. رفتم و مچاله شدم تو صندلی نرم سینما انقلاب. رفته بودیم چهل سالگی! لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن بازی می کردند. قصه در مورد بازگشت یک عشق کهنه در سی و پنج سالگی یک زن بود که اسمش ندا بود و زندگی خوانوادگی خوبی هم داشت. شوهرش یا همون محمدرضا فروتن کارگزار بورس بود و عاشق دیوانه ندا! قصه برداشت آزادی بود از داستان اول مثنوی " کنیزک و حاکم" همون حکایت بازگشت عشق در رابطه بعدی و از این حرفا. نمی خوام و حالش رو دارم که ازش تعریفی این جا بکنم.

 حکایت من وسط فیلم جالب ماجرا بود. گریم دراومد. فکر نمی کردم انقدر در دلم یک عشق قدیمی هنوز زنده باشه. یادش افتادم. تلخ بود و غیر قابل تحمل تو این روز های سرد و بی حوصلگی! این روز های سرد و بی حوصلگی این روز های زخم خوردگی از دنیا! شاید هم شیرین بود که دوباره عشق در وجودم جوشید و بهم ثابت کرد چیزی نیست که فورانش لحظه ای قطع بشه! حتی تو این روز های کسالت بار تنهایی چیزی نیست که خاموش شده باشه.  عشق چیز غریبی برای من بوده٬ عجیب و شگفت انگیز از این لحاظ که همیشه یک حس غریب بوده! یک حس خارج از توصیف. مثل حس شلوغی یک مهمونی گرم و صمیمی و یا شاید مثل گریه در یک روز سرد و تنها! همه جور میشه توصیفش کرد ولی اینو مطمئنم که طعمش نه به شیرینی می زنه نه تلخی یک حس عجیب و غیر قابل بیانه!

  این روز ها آخر های تیره! هوا حسابی گرمه اما دلم خبری نیست. جز یاد رنگها ٬ صدا ها و قیافه ها! یاد گذشته تنها تسکین این دل داغونمه! اگر این گذشته نبود معلوم نبود چطور و با چه انگیزه ای صبح ها از خواب پا می شدم. اگر این گذشته نبود معلوم نبود این زخم های عمیق که هر روز بر تنم می نشینه رو چه جوری از تنم می شستم! این یاده که زنده نگهم می داره. وگرنه همش بیخودی و عذاب آور می گذره!

اصلن

  آره اصلن تو برتر، تو از من با هوش تر، از من خرتر،شجاع تر، قوی تر، کاردون تر، خداترس تر، خدا دار تر، عاشق تر، خوشبخت تر،با هدف تر، منظم تر، سرساعت تر، اما به من چه واقعن؟؟؟

حکایت یار کجا من نابکار کجا!

میدانی ساربان از کدامین سو قصد آمدن دارد؟

تو از گریه حرف می زنی؟ از غصه؟ از داغ کردن های نا خودآگاه؟

خسته و مست و داغون نشسته ای که چه شود آخر؟

پس چه هیاهوی احمقانه ایست که نشستی و به دل بستن این وآن فکر می کنی؟

شب تولد سیدالساجدین هم دست از سر کچلت بر نمی داری؟

آخر پدر من سجده کن! بشکن خودت را!

زانو بزن!

تعظیم کن!

فرو بریز! فرو بریز! فرو بریز!

تا نشکنی! تا نکوبی آغاز زنگ نمی خورد! تا فرو نریزی اشک بوی خوبی نمی گیرد. بوی خوب را که میدانی؟ بوی هر چه تعلق به دوست بگیرد را می گویم ها! اگر بو نگیرد، بوی یار! بوی کثیفی وتعلق می گیرد! رنگ شهوت می شود! رنگ معشوق مجاز پر می کند اشک ها را!

وحس الکن و دروغ عشق، چه احمقانه است! چه تهی و بی پرده کثیف است! من از عشق متنفرم! از عشق هر چه غیر یار!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

انسان های درون

روزگار، خستگی ملال آورش را بر ملاجم می کوبد و من عصیان گر و بی خاموشی، پیاپی و نابهنجار به هر سو گریزانم. آه چه سخت است ستم روزگار که بر این تن جافی می تازد و چونان برده ای بی استراحت باز هم می کوبد و می کوبد. و انتظار محبت انتظار بودن، انتظار غریبی شده است که اثرش روز به روز کم رنگ تر می شود. ارزش آدم ها روز به روز کم رنگ تر می شود. آدم ها به چیز های بی ارزش تری مدام چنگ می زنند و با هر بار چنگ زدن آنها تازیانه، محکم تر بر روح و قلبم وارد می شود. آری رویای دردناک زندگی به سردی بیشتر و بیشتر می گراید. و من خاموش و بی چیز تر، اندوهگین و بی کس تر، سرد تر و رنجور تر می شوم.
گویی هیچ پنجره ای آغوش گرم محبت بی دریغ مادری را نمی نمایاند. گویی هیچ آوازی به نقش بودن نور نمی پردازد. دیگر هیچ هوایی نیست که از لای پنجره های شهر تو برود و آدمها را از غم چرخ آهنی روزگار برهاند. آدم ها کم تر نفس می کشند و بیشتر حرف می زنند. پیاپی و آکنده گوش فقط و فقط فرصت قیاس برای آدم های سرد روزگار باقی مانده است. آدم ها فقط فرصت این را دارند که تحقیر کنند، بشکنند و بودن خودشان را به رخ بکشند. خبری از نقش موازی انسان ها در پیشگاه خدا نیست. خبری از جایگاه متعالی بی طبقه و یکتا پرست نیست. همه پر از آه و حسرت، پر از زخم عمیق بد رفتار کردن حاکمان هستند. سرهایشان را مدام به دیوار غیبت و پز های آنچنانی می کوبند. تا التهاب این چرخ آهنی از مغز و فکرشان بیرون برود. تنها هنرشان این است که صبح تا شب نگذارند زخم تازه ای بر روح و نفسشان وارد شود. که اگر بشود خون خونشان را می خورد و تاب تحمل از کف می دهند و عصیان می کنند و عصبانی به سان سگان بی قلاده می درند، له می کنند و می خورند.
آه که این انسان در زجر افریده شده است. در رنجی حیوانی الهی. در پارادوکس عجیب خواستن اما حرام شمرده شدن! در پارادوکس خواهش اما نکردن. در پارادوکس عجیب تر دوست داشتن و رها کردن و گم و گور شدن. در میل عجیب به ماندن و رفتن. وای که چه هیاهوی پر خواهشی در درون به وقوع می پیوندد. و انسان ترسو، بی مقدار، بی ارزش تن به این نفسانیات می دهد. حوصله ی سردی روح ها، دلش را نابود می کند. می درد و خون فواره می کند از این دل، اما انسان چاره ای نزدیک جز گناه ندارد. گناه گویی کوتاه ترین راه کثیف بی درد شدن انسان است. راه کمال طولانی تر از این حرف هاست. همیشه گویی راه شیطان نزدیک تر است ولی چه مسیر دوری است این مسیر! راه کمال مبارزه می خواهد. زخم خوردن می خواهد اما تهش خوش اختر و مبارک است. اگر تن را به مسیر کمال بدهی خواهش ها متعادل تر می شوند. نفس مثل حیوان های سرکش نمی شود که بدرد و ببرد. اما این راه سخت است. بدون دوست و سرپرست بعید است که درست واردش شوی. ابتدا که وارد آن نشدی هیچ روزنه ای برای ورود نمی یابی که اگر وارد شوی و چه کم! از انسان ها واردش می شوند، بازگشت به بهشت پروردگار است. اما سخت است باید اول حیوان درونت را رام کنی!

با اجازه خدا جان باز آمدم...

آمدم تا بدانم و بمانم. خوانده شوم و بخوانم. قضاوت شوم و قضاوت کنم. دیده شوم و ببینم. نقد شوم و نقد کنم، هر چند اگر برای هزارمین بار خواسته باشم که بیایم، هرچند تنهای تنها بار تنهاییم را بکشم! فقط می خواهم نفس بکشم و زندگی کنم همین!