روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

عفونت روحی

وقتی رفتی انگار راحت شدم از یه بار سنگین که داغونم کرده بود! وقتی رفتی شهر داشت می ترکید. داشت از دستمالی که دور دهنش بسته بودن که خفه شه می مرد! به زور نفسش بالا میومد و من هق هق به حال شهر گریه می کردم. عین خیالم نبودم که جواب زنگ زدنام بهتُ جواب ندادن بود. با خودم می گفتم شاید فقط به خاطر قطع اس ام اسه! اما نبود! خوب یادمه که چقدر داغون بودم وقتی گفتی من با تو حرفی ندارم دیگه! واقعن دردناک بود که اونو گفتی! هنوز یادمه تلخیشو! اما چاره ای نبود. اس ام اس ها مرتب قطع می شد و وصل می شد. مناسبت ها هی میومدند و هی قطعی اون لعنتی تکرار می شد! انگار اون رییس مخابرات خبر نداشت داره منو دل تنگ می کنه! دلم تنگ شده بود پشت حصارای دور شهر! پشت دیوار های بلند٬تنهایی داشت دوباره متولد می شد! وچقدر بد اختر بود اون تولد! و چقدر واقعن!

  اما فقط تنهایی نبود که متولد شد ترس هم بود! ترس از اینکه  بذاری یک نفر دیگه هم به دیوونگی هات پی ببره! ترس از اینکه کس دیگری رو هم عاشق بشی یا عاشق کنی! ترس بود از آدما که از پشت خنجر نزنن! هنوز یادمه اون نامه کذایی به اون دوست اونور آبی رو! بودن باهاش دیگه لذتی نداره! بیشتر آدم ناراحت میشه از بودن باهاش! آره خوب یادمه! من اونجا داشتم سنگ کوب می کردم. یادمه دقیقن کجای شهر بود! اینترنت نداشتم چند روز! چقدر با هیجان اومدم آن شم! هی تکرار کردم این کار رو! اما فایده ای نداشت! تو انگار لای لاشه ی شهر مرده بودی! فقط یه دست خط انگار ازت پیدا کردم! که روش همون جمله کذای بالایی نوشته شده بود! و تو چقدر بد برخورد کردی با بی اجازه دیدن اون نامه! گفتی ازت شکایت می کنم! یادمه! چقدر تلخ بود اون حرف! انگار کینه دو سال رو از قلبت خارج می کردی و محکم مثل یه سنک یغور و بدشکل می کوبیدی تو صورتم! و من واقعن دردم گرفت از اون برخورد! شاید حقم بود! عاشق نبودن و شدن و نموندن و موندن سزای بهتر از اون نداشت! تهدید کردن ها بریدن های قبلی ازت! تو رو دیوونه کرده بود! تو از من متنفر شده بودیی! همون جا ایمان آوردم به اون کلام که می گه! فاصله عشق و تنفر یه موئه! من ایمان آوردم به اینکه تو ازم متنفر شدی!

  اما این تمام ماجرا نبود! تو اصلن حالیت نبود که من تنها شدم! تو رفتی و تو تنهایی گریه آورت منو تنها کردی! و من هنوزم پیش خودمون بمونه! همون قدر تنهام! غریبه های سنگی و چوبی نفسم رو می برند.گاهی خود خوری می کنم اما فایده نداره! گریه امونم رو می بره! می بره! می بره! اما می خوام عوض شم! دوباره همون آدمی شم که تو بخاطر اون طوری بودنش ازش بریدی! یادته چقدر ناراحت بودم از نزدیکیت با پسرخالت؟ یادته می گفتم حجابتو درست کن! چقدر دوست داشتم این کارارو می کردی! اما تو شاید به خاطر همین حرفا ازم بریدی! شاید تو دروغ می گفتی که عاشقی! عاشق که از حرف معشوق سرپیچی نمی کنه می کنه؟ دارم فکر می کنم چه دروغ قشنگی بود این عشق! زیر سایه اش هر غلطی که می کردی به فکر معشوقت بودی! توش هر غلطی می کردی فکر می کردی به اینکه طرفتو خوشحال کنی! اما تو یه دروغگو بودی! هیچ وقت سعی نمی کردی منو خوشحال کنی! همش من بودم که تلاش می کردم که خوشحالت کنم! انگار همش من نازتو می کشیدم! و چه سخت بود! چه سخت! این بودن و نبودن تو! این کردن و نکردن تو! آه چقدر سخت بود!

  اما بعد از یک سال و خورده ای که رفتی با خودم میگم:راحت شد! کاش زود تر رها می شد و می رفت! هرچقدر از هم خنجر خوردیم کافی بود! نابود کردبم همو! اما فهمیدم که خوب نیست خنجرو با خنجر جواب داد! فهمیدم که اگه تو با یه خنجر تو قلبت بمیری بهتر از اینه که همون خنجرو تو تن قاتلتم بکنی! فهمیدم که خوب نیست! طرفتو غریبه کنی! هر چقدر هم بد باشه خوب نیست دیوونش کنی! خوب نیست طعنه هایی بزنی که اعتمادش از کل عشاق از بین بره! و رفت!

پ.ن: باید زود تر می گفتم! حیف از این زندان که وقت ملاقاتش همیشه کوتاهٍ کوتاه بود

 
 

هیچ نظری موجود نیست: