روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

حکایت یار کجا من نابکار کجا!

میدانی ساربان از کدامین سو قصد آمدن دارد؟

تو از گریه حرف می زنی؟ از غصه؟ از داغ کردن های نا خودآگاه؟

خسته و مست و داغون نشسته ای که چه شود آخر؟

پس چه هیاهوی احمقانه ایست که نشستی و به دل بستن این وآن فکر می کنی؟

شب تولد سیدالساجدین هم دست از سر کچلت بر نمی داری؟

آخر پدر من سجده کن! بشکن خودت را!

زانو بزن!

تعظیم کن!

فرو بریز! فرو بریز! فرو بریز!

تا نشکنی! تا نکوبی آغاز زنگ نمی خورد! تا فرو نریزی اشک بوی خوبی نمی گیرد. بوی خوب را که میدانی؟ بوی هر چه تعلق به دوست بگیرد را می گویم ها! اگر بو نگیرد، بوی یار! بوی کثیفی وتعلق می گیرد! رنگ شهوت می شود! رنگ معشوق مجاز پر می کند اشک ها را!

وحس الکن و دروغ عشق، چه احمقانه است! چه تهی و بی پرده کثیف است! من از عشق متنفرم! از عشق هر چه غیر یار!

هیچ نظری موجود نیست: