روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

انسان های درون

روزگار، خستگی ملال آورش را بر ملاجم می کوبد و من عصیان گر و بی خاموشی، پیاپی و نابهنجار به هر سو گریزانم. آه چه سخت است ستم روزگار که بر این تن جافی می تازد و چونان برده ای بی استراحت باز هم می کوبد و می کوبد. و انتظار محبت انتظار بودن، انتظار غریبی شده است که اثرش روز به روز کم رنگ تر می شود. ارزش آدم ها روز به روز کم رنگ تر می شود. آدم ها به چیز های بی ارزش تری مدام چنگ می زنند و با هر بار چنگ زدن آنها تازیانه، محکم تر بر روح و قلبم وارد می شود. آری رویای دردناک زندگی به سردی بیشتر و بیشتر می گراید. و من خاموش و بی چیز تر، اندوهگین و بی کس تر، سرد تر و رنجور تر می شوم.
گویی هیچ پنجره ای آغوش گرم محبت بی دریغ مادری را نمی نمایاند. گویی هیچ آوازی به نقش بودن نور نمی پردازد. دیگر هیچ هوایی نیست که از لای پنجره های شهر تو برود و آدمها را از غم چرخ آهنی روزگار برهاند. آدم ها کم تر نفس می کشند و بیشتر حرف می زنند. پیاپی و آکنده گوش فقط و فقط فرصت قیاس برای آدم های سرد روزگار باقی مانده است. آدم ها فقط فرصت این را دارند که تحقیر کنند، بشکنند و بودن خودشان را به رخ بکشند. خبری از نقش موازی انسان ها در پیشگاه خدا نیست. خبری از جایگاه متعالی بی طبقه و یکتا پرست نیست. همه پر از آه و حسرت، پر از زخم عمیق بد رفتار کردن حاکمان هستند. سرهایشان را مدام به دیوار غیبت و پز های آنچنانی می کوبند. تا التهاب این چرخ آهنی از مغز و فکرشان بیرون برود. تنها هنرشان این است که صبح تا شب نگذارند زخم تازه ای بر روح و نفسشان وارد شود. که اگر بشود خون خونشان را می خورد و تاب تحمل از کف می دهند و عصیان می کنند و عصبانی به سان سگان بی قلاده می درند، له می کنند و می خورند.
آه که این انسان در زجر افریده شده است. در رنجی حیوانی الهی. در پارادوکس عجیب خواستن اما حرام شمرده شدن! در پارادوکس خواهش اما نکردن. در پارادوکس عجیب تر دوست داشتن و رها کردن و گم و گور شدن. در میل عجیب به ماندن و رفتن. وای که چه هیاهوی پر خواهشی در درون به وقوع می پیوندد. و انسان ترسو، بی مقدار، بی ارزش تن به این نفسانیات می دهد. حوصله ی سردی روح ها، دلش را نابود می کند. می درد و خون فواره می کند از این دل، اما انسان چاره ای نزدیک جز گناه ندارد. گناه گویی کوتاه ترین راه کثیف بی درد شدن انسان است. راه کمال طولانی تر از این حرف هاست. همیشه گویی راه شیطان نزدیک تر است ولی چه مسیر دوری است این مسیر! راه کمال مبارزه می خواهد. زخم خوردن می خواهد اما تهش خوش اختر و مبارک است. اگر تن را به مسیر کمال بدهی خواهش ها متعادل تر می شوند. نفس مثل حیوان های سرکش نمی شود که بدرد و ببرد. اما این راه سخت است. بدون دوست و سرپرست بعید است که درست واردش شوی. ابتدا که وارد آن نشدی هیچ روزنه ای برای ورود نمی یابی که اگر وارد شوی و چه کم! از انسان ها واردش می شوند، بازگشت به بهشت پروردگار است. اما سخت است باید اول حیوان درونت را رام کنی!

هیچ نظری موجود نیست: