روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

نمی شه بیانش کرد!

نمی شه این حسو عجیبو بیان کرد. حس های عجیب و پیچیده و گاهن ترسناک درون رو نمی شه مخفی کرد. یه شب مثل همین شب مثل گدازه های یک آتش فشان خشن می ریزه بیرون. بعضی وقت ها به خودم می گم از تنهاییه این حرفا! اما این یه دروغه! چون همه ی این احساسات عجیب و غریب درونم از یک واکنش طبیعی به تنهایی بوجود نمی آد! این ها رو می سپرم به باد برسد به دست صاحبش!

دوباره تنهایی عذابم می ده! اینجا اگه آزاد تر بود نوشتن از عذاب های روحم بیشتر می نوشتم! اما واقعن در این وقت شب هیچ چیز نیست که من ازش راضی باشم و احساس خوبی بکنم. همش مثل یه درد احمقانه ی قدیمی می ریزه تو گلوم. و تنهایی و بی هیاهویی بهم حمله می کنن." و من تنها و بی کس در این گوشه غربت زده شهر به چه انتظار احمقانه ای نشستم" و یا " باید از این تنگنا عبور کرد و از تنهایی در آمد و با کارهای مختلف سرگرمی هایی ایجاد کرد" و یا حتی " "! این ها مثل یه حماقت ریشه دار در درونم بزرگ و بزرگ تر می شن. و با ترسی که در درونم از بی کاری و بی حوصلگی این روز ها دارم تبدیل به یه موجود خطرناک در درونم می شن! و من بی دفاع و اسلحه به حمله هاشون جواب می دهم. اسلحه عقل از کار میفته! اسلحه احساس تازه خیانت می کنه ولی باز من تنها و بی کس در این کنج غربت زده شهر پشت این مانیتور 17 اینچی نشستم و با خیال خوشم! می جنگم! که چه بشود آخر؟

چقدر جنگ جنگ تا پیروزی؟ چقدر آرمانگرایی و کمال گرایی فطری! چقدر خواستن و خواستن و خواستن و حرص! آخر چه شد این همه طلب کمال جز یک کنج نکبتی صد و خرده ای متری که گاهی قد یک قفس دو در دو هم نیست! آخر تا کی ضجه عاشقانه و سینه سوخته بودن و گریه کردن و در خود تنیدن و پیچیدن و فرو ریختن! تا کی کمال های به سقوط رسیده؟ تا کی؟ تا کی آرمان های بی نتیجه و خواست های نامعقول دوست داشتنی! تا کی خواستن؟ پس کی رهایی آغاز می شود؟ پس کی سنت مع العسر یسرا جواب می شود؟ پس کی جواب رنج و زحمت با آسایش و عافیت پیوند می خورد. پس کی؟

از این چاه خشکیده که سالهاست کسی نمی گذرد! از این چاه ظلمت من تنها، کسی حتی خیال عبور هم نمی کند! حتی خشکیش یا صداهای مهیبش به باد هم نمی رسد که بادی هم از این جا نمی گذرد! که باد هم حتی هوس سفر به این چاه زباله دان پر از عفونت نمی کند! حتی باد هم!

گاهی دلم می خواد بیان کنم! می خوام که بیان کنم! اما دارم بالا می آرم.نفسم تنگ می شه! با سرعت زیاد آب دهن رو قورت می دم. دستم رو می گیرم به دیوار که کمکم کنه می بینم دیوار نبوده بلکه سرم گیج رفته و به یه درخت شکسته آویزون شدم. و درخت با من شروع به افتادن می کنه! من زخمی تیغ های تیز درخت می شم. سرم گیج می ره. می خوام بالا بیارم که نمی شه! یه حایل نمی ذاره خودمو خالی کنم! نمی ذاره این سر گیجه لعنتی خوب شه! دستم تو حلقم می کنم! و آروم آروم می خوابم. خواب عمق عمیق! بی هیچ صدایی! در تاریکی مطلق فرو می رم! مثل یک چاه عمیق نور بهم نزدیک و نزدیک تر می شه! دارم درونش فرو می رم! که یکهو می بینم آتیشه! آتیش به سرعت داره بهم نزدیک می شه! نمی دونم من دارم به آتیش نزدیک می شم یا اون به من! سعی می کنم فرار کنم! اما انگار نیروی وزنم منو به چاه می کشونه! اون شی داغ پرنور به سمتم نزدیک و نزدیک تر می شه! به بدنم می رسه! تمام تنم می سوزه و احساس می کنم که خاکستر شدم! و باز جمع می شم و دوباره که به آدم تبدیل می شم آتیش گنده تری منو می سوزونه! و من می سوزم و می سوزم! نه امیدی نه هیچی! فقط و فقط کارم می شه سوختن و سوختن!


 

هیچ نظری موجود نیست: