روز ها فکر من این است و همه شب سخنم ****** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

یاد رنگ ها، صداها، قیافه ها، عشق ها!

 امروز برای دومین بار در این هفته رفتم سینما. این دفعه مادر هم با ما اومد ما که می گم بابا منظورم هست. رفتم و مچاله شدم تو صندلی نرم سینما انقلاب. رفته بودیم چهل سالگی! لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن بازی می کردند. قصه در مورد بازگشت یک عشق کهنه در سی و پنج سالگی یک زن بود که اسمش ندا بود و زندگی خوانوادگی خوبی هم داشت. شوهرش یا همون محمدرضا فروتن کارگزار بورس بود و عاشق دیوانه ندا! قصه برداشت آزادی بود از داستان اول مثنوی " کنیزک و حاکم" همون حکایت بازگشت عشق در رابطه بعدی و از این حرفا. نمی خوام و حالش رو دارم که ازش تعریفی این جا بکنم.

 حکایت من وسط فیلم جالب ماجرا بود. گریم دراومد. فکر نمی کردم انقدر در دلم یک عشق قدیمی هنوز زنده باشه. یادش افتادم. تلخ بود و غیر قابل تحمل تو این روز های سرد و بی حوصلگی! این روز های سرد و بی حوصلگی این روز های زخم خوردگی از دنیا! شاید هم شیرین بود که دوباره عشق در وجودم جوشید و بهم ثابت کرد چیزی نیست که فورانش لحظه ای قطع بشه! حتی تو این روز های کسالت بار تنهایی چیزی نیست که خاموش شده باشه.  عشق چیز غریبی برای من بوده٬ عجیب و شگفت انگیز از این لحاظ که همیشه یک حس غریب بوده! یک حس خارج از توصیف. مثل حس شلوغی یک مهمونی گرم و صمیمی و یا شاید مثل گریه در یک روز سرد و تنها! همه جور میشه توصیفش کرد ولی اینو مطمئنم که طعمش نه به شیرینی می زنه نه تلخی یک حس عجیب و غیر قابل بیانه!

  این روز ها آخر های تیره! هوا حسابی گرمه اما دلم خبری نیست. جز یاد رنگها ٬ صدا ها و قیافه ها! یاد گذشته تنها تسکین این دل داغونمه! اگر این گذشته نبود معلوم نبود چطور و با چه انگیزه ای صبح ها از خواب پا می شدم. اگر این گذشته نبود معلوم نبود این زخم های عمیق که هر روز بر تنم می نشینه رو چه جوری از تنم می شستم! این یاده که زنده نگهم می داره. وگرنه همش بیخودی و عذاب آور می گذره!

هیچ نظری موجود نیست: